افسانه
مؤلف: صدیقه هاشمی
جلد اول، ویراست دوم
داستان از این قرار است که علیشاه، مردی کهنسال و جهاندیده در یکهاُولَنگ است که روزی زودتر از موعد به مردان ییلاق ابلاغ میکند که باید از اینجا کوچ کنیم و روانۀ قشلاق شویم. همه بلافاصله به بستن بار و کوچ خود شروع میکنند، بهجز پیرزنی به نام آدینهبیگم. پسر این زن، پیوند نام دارد و در پی اسب گمشدۀ خود رفته و هنوز برنگشته است.
بنابراین زن نمیتواند به تنهایی کوچ کند. همه با بارهای سنگین منتظرند و علیشاه بیش از این نمیتواند منتظر بماند. بنابراین حرکت میکنند و پیرزن در وردیکه تنها میماند.
پس از حرکت، علیشاه میشنود که زنان دهکده دربارۀ بیوهزنِ تنها در وردیکه صحبت میکنند و نگراناند که بلا او را بزند. از این رو نزد آنها میرود و میگوید خوابی دیدهام. در خواب شیهۀ اسبی را شنیدم و به این معناست دو اسب که از دهانشان جرقۀ آتش بیرون میآید و با دو پای عقب ایستاده و با دوپای جلو با یکدیگر در جنگاند، از درۀ ما میگذرند و من از اجدادم شنیدهام که این وضعیت، چندین بار اتفاق افتاده است. خواستم قبل از عبور این دو اسب به دهکدۀ خود بروم. وقتی به دهکده رسیدم، قبل از نماز شام، آدینهبیگم را حصار میکنم؛ سورۀ یاسین را میخوانم و در تیغۀ کارد میدمم و تیزی آن را به طرف ایلک آدینهبیگم قرار میدهم تا چشمان اسبهای آتشنفس کور و گوشهایشان کر شود و نتوانند به آدینهبیگم ضرر برسانند.
در آن سو، آدینهبیگم که در وردیکه تنها مانده است، در نیمههای شب صدای شیهۀ دو اسب را میشنود. آنها از سمت پایین به سمت بالای دره در حرکتاند و شعلههای آتش از دهانشان بیرون میزند. پیرزن میترسد و در بیحالی و ضعف به خواب میرود. وقتی بیدار میشود، میبیند علیشاه با گروهی دیگر از مردان در اطراف خانۀ او قدم میزنند. زن به علیشاه میگوید: به لطف خدا اسبها شیههکنان از پایین دره به سوی بالای دره رفتند و به سمت وردیکۀ ما نیامدند. بعد از آن مردان، بار و کوچ آدینهبیگم را به دهکده میآورند.
بعد از رسیدن به روستا، پیرزن از مردان میخواهد پسرش را پیدا کنند. علیشاه حاضر میشود که با دو نفر دیگر در پی پسر او برود. مردم به او میگویند ممکن است اسبان برگردند. آنها حرکت میکنند و به وردیکه میرسند. نزدیک وردیکه، علیشاه تفنگ خود را آماده میکند و میگوید: دلم گواهی میدهد که اسبان آتشنفس در میدانی وردیکه در گشت و گذارند. به وردیکه میرسند و دو اسب را میبینند که در میدانی خوابیدهاند. ناگهان علیشاه آنها را هدف قرار میدهد. با اینکه همراهانش به او هشدار میدهند که اینها بلا هستند و اگر آنها را بزنی، ضررش به ما میرسد؛ او شلیک میکند. در پی این شلیک، دو اسب از زمین جست میزنند و در حالی که از دهانشان آتش در هوا پخش میشود، به طرف آسمان میروند و ناپدید میشوند. علیشاه میدود تا اگر غیر از آن دو اسب، چیز دیگری هم هست، هدف قرار دهد؛ اما ناگاه چشمش به خانۀ آدینهبیگم میافتد و میبیند که پیوند در حالی که چندین زخم در بدن دارد، در ایلک مادرش افتاده است (بامیانی، ۱۳۶۸: ۹۱ تا ۹۶).
منبع: بامیانی، محمدابراهیم. (۱۳۶۸). افسانههای فولکلوریک غرجستان. کابل: اکادمی علوم افغانستان.