افسانه
مؤلف: صدیقه هاشمی
جلد اول، ویراست دوم
اسب ابلق از افسانههای عامیانۀ رایج میان مردم است. مضمون داستان این است که دروگری به نام سید میرزا، هر روز علفها را درو میکرد و آنها را روی هم میانباشت و بقیه روز را با بازی شیربز سپری میکرد.
روزی سید میرزا در بین پشتههای علف رد پایی را دید که به سم اسب شباهت داشت. او سخت به فکر افتاد، چون پشتهها میان آب و کوه قرار داشت و هیچ حیوانی نمیتوانست به آنجا برود. گاهی به فکرش میرسید که شاید حیوانی از میان آب بیرون آمده و قودههای او را به هم ریخته است. روزی سید میرزا که از میان جنگلهای پایینِ بند هیبت برای درو کردن علفها میرفت، چشمش به اسبی افتاد. او با خود اندیشید که این اسب چطور توانسته اینجا بیاید و شاید بلا باشد که در جلد اسب ظاهر شده است. او طاقت نیاورد و سیدی به نام بیدل را صدا زد و اسب را به او نشان داد. بیدل بالای کوه رفت و تمام آسیابانان را صدا زد و به آنان گفت که زودتر بالای کوه بروند و اسبی را که نزدیک او و سید میرزا است، ببینند. آسیابانان با طنابهای خود به آنجا رفتند و یکی از آنها کمند خود را به طرف اسب انداخت و نزدیک بود که آن را به چنگ آورد. اما در این هنگام اسب جستی زد و خود را در عمق بند هیبت انداخت و بعد از چند ثانیه بهکلی از نظرها ناپدید شد (بامیانی، ۱۳۶۸: ۲۷ و ۲۸).
منبع: بامیانی، محمدابراهیم. (۱۳۶۸). افسانههای فولکلوریک غرجستان. کابل: اکادمی علوم افغانستان.