آداب و رسوم, محتوای اپلیکیشن

اژدرخو /Aždarxu/

افسانه
مؤلف: صدیقه هاشمی
جلد اول، ویراست دوم

آن‌طور که در داستان آمده است، ماجرا در دره‌ای به نام «سیاه‌خَوال» اتفاق می‌افتد. این دره واقعیت خارجی دارد و به طول صد کیلومتر بین کوه‌های بند امیر و دشت‌های وسیع اَیبَک واقع شده است (بامیانی، ۱۳۶۸: ۷۷ تا ۸۲). این داستان دربارۀ شکارچی‌ای به نام «اَژدَرخُو» است که از شکار حیوانات وحشی و آهوی کوهی امرار معاش می‌کرده است.

او روزی برای شکار آهو به درۀ سیاه خَوال می‌رود. ناگهان آهویی می‌بیند که از کوه پایین آمده و به غاری در نزدیکی او داخل می‌شود. اژدرخو که شکارچی ماهری بوده، آن آهو را شکار می‌کند و مشغول کباب‌کردن و خوردن آن می‌شود که ناگاه زن حاملۀ قوی‌هیکلی به درون غار می‌آید و با تضرع از او قدری غذا می‌خواهد. اژدرخو چند سیخ کباب به او می‌دهد و او بعد از خوردن، از غار بیرون می‌رود. زن قبل از رفتن به اژدرخو می‌گوید که در بیرون خطراتی او را تهدید می‌کند.
اژدرخو چپنش را روی باقی‌ماندۀ لاشۀ آهو می‌اندازد و می‌خوابد. ناگهان داخل غار تاریک می‌شود و سیاهی بزرگِ قوی‌هیکلی به داخل غار می‌آید و با پنجه‌های دست خود که مانند آهن است، روی لاشۀ آهو می‌زند، طوری که استخوان‌های آن از هم متلاشی می‌شود. وقتی آهن‌پنجۀ قوی‌هیکل می‌خواست از غار بیرون برود، اژدرخو با تمام نیرو، تیری به سر او می‌زند. آهن‌پنجه با صدای مهیب بر زمین می‌غلتد، اما دوباره برمی‌خیزد و به‌سرعت فرار می‌کند. بعد از روشن‌ شدن هوا، اژدرخو از غار بیرون می‌آید و می‌بیند قطرات خون سیاه‌رنگی بر زمین چکیده است. خون‌ها را تعقیب می‌کند و به دهانۀ غاری می‌رسد. از پشت یک بوتۀ کوهی می‌بیند زن حامله‌ای که از او غذا خواسته بود، بالای سر آهن‌پنجه نشسته و پنبه را با نمک روی زخم او می‌گذارد. پس از این ماجراها اژدرخو نزد همسایگان خود می‌رود و داستان را تعریف می‌کند. موسفیدان قریه پس از مشورت تصمیمشان این می‌شود که آهن‌پنجه را بکشند و زنش را بیاورند تا از او بپرسند که آهن‌پنجۀ دیگری هم در این دره هست یا خیر. اول قرار می‌شود اژدرخو به عنوان راه‌بلد با آنان برود؛ اما او قبول نمی‌کند و می‌گوید «من برای دفاع از خود این کار را کردم و دیگر به آهن‌پنجه و به زن او کاری ندارم.»
چهار نفر دیگر مأمور این کار می‌شوند. آنان به راه می‌افتند و داخل دره می‌شوند. همان صداهایی که اژدرخو را ترسانده بود، این اشخاص را نیز به وحشت می‌اندازد. وقتی به غار می‌رسند، زنان و مردانی را می‌بینند که در حال رقص و خوشحالی هستند. مرد خوش‌منظری از بین آنان می‌پرسد: «اینجا چه می‌کنید؟» و آنان جواب می‌دهند: «به تماشای آهن‌پنجه آمده‌ایم. اژدرخو برایمان نقل کرده که آهن‌پنجه اینجاست» آن مرد دوباره به رقاصان می‌پیوندد و شروع به رقصیدن می‌کند. کم‌کم از دهان هر یک جرقه‌های آتش نمایان می‌شود تا اینکه اوج می‌گیرد و همۀ این چهار نفر چشم‌ها و گوش‌های خود را از دست می‌دهند. صدای مهیبی از داخل غار می‌آید که «بروید که جزای اعمال شما که برای تجاوز آمده بودید به شما رسید».
این چهار نفر با مشکلات بسیار خود را به قریه می‌رسانند و تا آخر زندگی با چشم‌ها و گوش‌های سوخته و معیوب زندگی می‌کنند. برای اهل قریه مَثَل شده بود که هر کس می‌خواهد چشم و گوش خود را از دست بدهد به درۀ سیاه‌خوال برود (بامیانی، ۱۳۶۸: ۷۷ تا ۸۲).
منبع: بامیانی، محمدابراهیم. (۱۳۶۸). افسانه‌های فولکوریک غرجستان. کابل: اکادمی علوم افغانستان.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *