آخرین مطالب, اخبار, رسانه بنیاد

پروفسور عباس پویا: دانشنامه هزاره کوششی ساختارشکنانه برای ارائه روایتی متفاوت از تاریخ افغانستان

hazaranica-سخنرانی-عباس-پویا

پروفسور عباس پویا، استاد مطالعات اسلامی در دانشگاه ارلنگن نورنبرگ و مشاور علمی دانشنامۀ هزاره در سخنانی با عنوان «دانشنامۀ هزاره از منظر مطالعات پسااستعمارگرایی» در نشست رونمایی از ویرایش دوم جلد نخست دانشنامه هزاره در دانشگاه هامبورگ آلمان گفت: «دانشنامۀ هزاره یک کوشش ساختارشکنانه برای عرضۀ روایت دیگری دربارۀ پدیده‌های تاریخی، فرهنگی، ادبی و دینی قوم هزاره است، روایتی که در آن، روایتِ حاکم در تاریخ‌نویسی و دانشنامه‌نویسی مرسوم در افغانستان را به چالش می‌کشد».

متن سخنرانی این پژوهشگر چنین است:

در این فرصت کوتاه کوشش می‌کنم، در آغاز چند نکته‌ای را دربارۀ مطالعات پسااستعمارگرایی (Postcolonial Studies) با شما در میان بگذارم و در آخر هم از همین منظر (منظر تئوری‌های پسااستعمارگرایانه) نگاهی بسیار مختصر به دانشنامۀ وزین هزاره بیندازم.
ریشه‌های گفتمان پسااستعمارگرایی به نظریه‌پردازان و فعالان ضداستعماری مانند فرانتس فانون (۱۹۲۵ _ ۱۹۶۱) و امه سزر (۱۹۱۳ _ ۲۰۰۸) که هر دو مارتینیکی_فرانسوی بودند، برمی‌گردد. بعدها شخصیت‌های آکادمیکی مانند ادوارد سعید (فلسطینی _امریکایی)، خانم گیاتری اسپیوک (هندی _امریکایی)، استوارت هال (جامائیکایی _انگلیسی) و بسیاری دیگر در باروری و توسعۀ این گفتمان نقشِ تعیین‌کننده‌ای داشتند. در حوزۀ زبان فارسی، شاید بتوان از جلال آل‌احمد و علی شریعتی نام برد. این دو جزء اولین کسانی بودند که با این نظریات کار کردند و در امتداد این تئوری‌ها اندیشیدند.
امروزه تئوری‌های پسااستعمارگرایی بخش عمده و غیرقابل‌انکارِ مطالعات فرهنگی، ادبی و تاریخی در دانشگاه‌ها و مراکز علمی را تشکیل می‌دهند و این موفقیت بزرگ و کم‌سابقه‌ای برای نظریه‌ای است که آن ساخته و پرداختۀ صاحب‌نظرانی است که ریشۀ غیرغربی و غیرسفید پوست دارند و با گذشت چند دهه بخشِ جدایی‌ناپذیرِ مطالعات علمی و دانشگاهی در جهان و در غرب است.
اینک به این پرسش می‌پردازم که تئوری‌های پسااستعمارگرایی چگونه پدید آمده است. در واقع مطالعاتِ پسااستعمارگرایی نتیجۀ یک تجربه است؛ تجربۀ واقعیت‌های موجود در حوزۀ مطالعات فرهنگی در مراکز علمی در غرب.
بعد از اینکه برخی از فرزندان جوامع استعمارزده به خاطر وضعیت خانوادگی و یا با استعداد شخصی خود وارد مراکز علمی غرب شدند و به مطالعات تاریخی، فرهنگی یا ادبی پرداختند، با شگفتی متوجه شدند که خود آن‌ها، مردم و فرهنگ‌شان در روایت‌های تاریخی که در این مراکز علمی مطرح می‌شود یا اصلاً حضور ندارند و یا فقط در پیرامون حوادث قرار دارند و به مانند اشیاء تزیینی از آن‌ها استفاده می‌شوند.
آن‌ها متوجه شدند که در کنار سیستم اقتصادی و سیاسی، سیستم معرفتی غرب هم در واقع حولِ محورِ انسانِ سفیدپوستِ غربی می‌چرخد.
وقتی به طور مثال از هومانیسم یا انسان‌گرایی سخن گفته می‌شود، این گفتمان در قدم نخست معطوف به انسان سفید غربی است. گروه‌های انسانی دیگر و به ویژه سیاه‌پوستان اساساً به‌عنوان انسان‌هایی که می‌اندیشند، تولید فکر و فرهنگ می‌کنند و تمدن‌ساز هستند، در این سیستم معرفتی مطرح نیستند.
برای به چالش کشیدن این روایتِ یک‌جانبه و یک‌سویۀ حاکم و مسلط در فضای آکادمیک و در اذهان عمومی، نظریه‌پردازان پسااستعمارگرا کوشیدند تا روایت‌های بدیل پیشنهاد کنند. به تعبیر دیپِش چکربارتی، یکی از تئوری‌پردازان این عرصه، پسااستعمارگرایی کوشش می‌کند به جای تک‌نگاهِ مسلط به تاریخ، دیدگاه‌های متنوع دیگر را از پیرامون به مرکز مطالعات تاریخی و فرهنگی بیاورد۱.
در همین جا باید بگویم که گفتمان پسااستعمارگرایی نه به معنی ستیز با غرب، بلکه به معنی بازخوانی نقادانۀ تاریخ و فرهنگ غرب است. این نظریه خود در دامن همین فرهنگ خردگرا و خودانتقادگر غرب پدید آمده است؛ ولی کوشش دارد با نقدِ آن زمینۀ بالندگی را برای همۀ گروه‌های انسانی فراهم آورد.
این نکته را به این دلیل گفتم که بسیاری از هواداران ایدئولوژی‌های تمامیت‌خواه، حتی هواداران خشونت‌طلبی‌های مذهبی، بعضی وقت‌ها با شوق و ذوق از تئوری‌های پسااستعمارگرا سخن می‌گویند و از نظریه‌پردازان آن تجلیل می‌کنند تا دشمنی خود با غرب و یا خشونت‌طلبی خود در برابر غرب را موجّه بسازند. در حالی که نه باورهای‌شان و نه رفتارشان با رویکرد یا عملکرد نظریه‌پردازن پسااستعمارگرا همخوانی ندارند.
متأسفانه به خاطر کمبود وقت نمی‌توان به تفصیل به واکاوی این تئوری‌ها پرداخت؛ ولی اجازه بدهید که حداقل به دو مؤلفۀ مهم در تئوری‌های پسااستعمارگرایی اشاره کنم: یکی تغییر دیدگاه رِوایی (changing the narrative perspective) است و دیگری تأکید بر التقاطی بودن هویت‌های فرهنگی (hybrid identity).
همانطور که پیش‌تر گفتم، تا به امروز، تاریخ جوامع انسانی و پدیده‌های فرهنگی از زاویۀ یک دید یعنی دید حاکم و مسلط روایت شده است. نظریه‌پردازان پسااستعمارگرا کوشش دارند که این تک‌نگاه را به چالش بکشند، به این صورت که در کنار آن، دیدگاه‌های بدیل به تاریخ، فرهنگ و واقعیت‌های موجود را عرضه کنند.
پسااستعمارگرایان مدعی نیستند که آن‌ها حقیقت را کشف کرده‌اند و یا اینکه دیدگاه آن‌ها تنها دیدگاه درست است. آن‌ها فقط می‌خواهند بگویند که حقیقت متنوع و بساگونه است و به همین دلیل مهم است که دیدگاه‌های دیگر هم به رسمیت شناخته شوند و به آن‌ها هم مجال طرح شدن داده شود. تنها در این صورت است که می‌توان به حقیقت نزدیک‌تر شد و درنتیجه جهان عادلانه‌تری به وجود آورد.
عنصر دوم در نظریات پسااستعمارگری، همان‌طور که اشاره شد، عنصر التقاطی بودن هویت‌ها و پدیده‌های فرهنگی است. ذهن ما عادت دارد به قضاوت‌های راحت، ساده و تقسیم پدیده‌ها، انسان‌ها و هویت‌ها به دوگانه‌های خوب / بد، پاک / ناپاک، سیاه / سفید و دوگانه‌های دیگر. در حالی که در عالم واقع، ما همواره با هویت‌های التقاطی و درهم آمیخته و خاکستری‌رنگ سروکار داریم.
حتی در میتولوژی دینی و اسلامی اختلاط و چندگونگی با سرشت انسان آمیخته است. مفسّر و تاریخ‌نگار نام‌آور مسلمان، محمد بن جریر طبری، که در قرن نُهُم میلادی زندگی می‌کرد، وقتی در اثر تفسیری خود به داستان آفرینش آدم می‌پردازد، حکایت می‌کند که چگونه آفریدگار چند فرشته را به زمین می‌فرستد و از آن‌ها می‌خواهد از نقاط مختلف زمین، خاک‌هایی به رنگ‌های گوناگون سیاه، سفید، سرخ، زرد و رنگ‌های دیگر بیاورند. وقتی خاک‌ها در پیش آفریدگار قرار می‌گیرد، او آن‌ها را با هم می‌آمیزد، از آن‌ها گل می‌سازد و آدم را می‌آفریند. در یکی از آیات قرآن هم تأکید می‌شود که خداوند انسان‌ها را به صورت قوم‌ها و ملیت‌های گوناگون آفریده است. بنابراین، حتی از منظر دینی، بساگونگی، اختلاط و التقاط در سرشت انسان و جامعۀ انسانی نهفته است.
هرچند واژۀ «التقاط» که من در این بحث به کار می‌برم، در زبان روزمره و زبان سیاسی بار منفی دارد و برای بی‌اعتبار ساختن اندیشه و عملکرد رقیبان یا حریفان سیاسی استفاده می‌شود، ولی به نظر من، باید از اصطلاح «التقاط» اعادۀ حیثیت شود و از آن به‌عنوان واژه‌ای که بازگو کنندۀ واقعیت‌های عینی، تاریخی و فرهنگی است، استفادۀ مناسب و مثبت صورت گیرد.
به‌ هر رو، پسااستعمارگری کوشش دارد که نشان دهد هویت‌های یک‌دست یا هویت‌های دست‌نخورده و یا هویت‌های خالص وجود ندارد، هویت‌ها و پدیدهای فرهنگی همواره تودرتو، مختلِط و چند وَجهی بوده و هست. رسالت کار فرهنگی و علمی همین است که این التقاط و بغرنجیِ موجود در تاریخ و هویت را هویدا کند.
به نظر من دانشنامۀ هزاره را باید در بستر همین گفتمانِ پسااستعمارگرا که گفتمان افشاگرایانه و در عین حال سازنده است، خواند. جمعی صاحب قلم، دانش‌پژوه و اندیشمند از میان قوم هزاره و یا به گونه‌ای منتسَب به این قوم که نسل‌های متمادیِ محرومیت، نادیده گرفته شدن، مجهول ماندن و مسکوت ماندن را هم در کشور خود و هم در خارج تجربه کرده‌اند، کوشش دارند با خلق این اثر حضور پر پیچ و خم خود در تاریخ و فرهنگ افغانستان را مستند و مستدل سازند.
دانشنامۀ هزاره کوشش آکادمیک و روشنفکرانه برای تغییر دیدگاه رِوایی واحدِ مسلط و برملا کردن التقاط هویت فرهنگی در بستر تاریخ و جامعۀ افغانستان است.
این اثر یک کوشش ساختارشکنانه برای عرضۀ روایت دیگری دربارۀ پدیده‌های تاریخی، فرهنگی، ادبی و دینی قوم هزاره است، روایتی که در آن، روایت حاکم در تاریخ‌نویسی و دانشنامه‌نویسی مرسوم در افغانستان را به چالش می‌کشد.
دانشنامۀ هزاره، از طرف دیگر به خوبی آشکار می‌سازد که ما در افغانستان با هویت‌های گوناگون و مختلِط مواجه هستیم. نه‌تنها افغانستان به‌عنوان یک ملت_دولت، در برگیرندۀ هویت‌های متفاوت دینی، زبانی و قومی است؛ بلکه حتی در میان یک قوم، مثلاً در میان قوم هزاره، ما یک هویت واحد نداریم. در میان قوم هزاره، مثلاً هویت‌های گوناگون دینی وجود دارد: هویت سنی، شیعۀ دوازده امامی، شیعۀ اسماعیلی و حتی هویت آتئیست. و نیز، قوم هزاره دارای یک زبان یا یک گویش زبانی نیست؛ بلکه این قوم دارای گویش‌های زبانی متفاوت است و همین‌طور نمی‌توان از رویکرد سیاسی واحد در میان هزاره‌ها سخن گفت، در میان آنان رویکرد‌های گوناگون سیاسی حضور دارد.
دانشنامۀ هزاره با هویدا ساختن بساگونگی قوم هزاره، می‌تواند منبعی الهام‌بخش برای دیگران باشد تا از تنوع و چند لایه‌گی هویت فرهنگی اقوام دیگر هم پرده بردارند.
به این ترتیب، با پدید آمدن این اثر، یعنی دانشنامۀ هزاره، گامی علمی و عملی در این جهت برداشته شده است که از این پس در گفتمان‌های معطوف به سپهر عمومی (public sphere) تنوع قومی، هویتی، زبانی و دینی به‌عنوان یک نعمت، نعمت اجتماعی، به‌عنوان یک سرمایه، سرمایۀ فرهنگی و به‌عنوان یک منبع سازندگی، منبع سازندگی سیاسی_اقتصادی دیده شود و نه وسیله‌ای برای توجیه ناسیونالیسم کور، مخرّب و سرکوبگر.
به طور خلاصه می‌توان نتیجه گرفت دانشنامۀ هزاره نه‌تنها برای افغانستانی‌ها و شناخت‌شان ازجامعۀ خویش و پیچیدگی‌های قومی آن، یک اثر مهم است؛ بلکه برای مراکز علمی، پژوهشی و دانشگاهی می‌تواند به‌عنوان یک منبع علمی و رفرنس کارهای تحقیقاتی نقش عمده‌ای بازی کند.
1. Chakrabarty, Dipesch (2002): „Europa provinzialisieren. Postkolonialität und die Kritik der Geschichte“. In: Conrad, Sebastian & Randeria, Shalini (Hrsg.): Jenseits des Eurozentrismus. Postkoloniale Perspektiven in den Geschichts- und Kulturwissenschaften. Frankfurt a.M.; New York, S. 283-312.

[divide color=”#000000″]

بیشتر بخوانید:

یزدانی: کار مهم دانشنامه هزاره نادیده گرفته نشود

محمداسلم جوادی: دانشنامۀ هزاره؛ نگاهِ تاریخی به هزاره دارد

نایل: دانشنامه هزاره میراثی برای نسل‌های آینده

مگنس مارسدن: دانشنامۀ هزاره، پژوهشی برای تحقیقات آینده دربارۀ افغانستان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *